عمرگذشته بر مژه ام اشک بست و رفت


پرواز صبح ، بیضهٔ شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید


خلقی درین محیط به کشتی نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم


دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت

رفتن قیامتی ست که پا لغز کس مباد


هرچند حق پرست ، شد اتش پرست و رفت

پوشیده نیست رسم خرابات ما و من


هرکس بهٔک دو جام نفس گشت مست و رفت

در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند


آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر


با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود


شاهین بی تماغه رها شد ز دست و رفت

کس محرم پیام دم واپسین نشد


کز دل چه مژده داد به دل پست پسب ورفت

شمعی زبان موعظت بزم گرم داشت


گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما


باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت